رمان باورم کن فصل هفتم

*;';پروازتاپروانگی;';*

در روزگاری که خنده مردم از زمین خوردن توست برخیز تا بگریند!!

رمان باورم کن فصل هفتم

بلند شدیم رفتيم وسط. تا رفتیم صدای هوراي همه بلند شد. سینا دستش رو دور کمرم حلقه کرده و بود. چراغ ها خاموش شد. لب هام با نوازش لب های سینا داغ شد. سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. حالت با مزه ای به خودش گرفت و گفت:
-لب هات مزه رژ می ده!
خنده ام گرفت.
-خوب بلدی حرف رو عوض کنی!
شانه بالا انداخت و گفت:
-ما اینیم دیگه.
ساعت سه بود که سوار ماشین سینا شدیم. باید برای بدرقه مادر و پدر سینا به فرودگاه می رفتیم. سوار که شدم سینا یه چادر سفید رو بهم داد و گفت:
-اینو بنداز رو سرت! تو فرودگاه بهت گیر می دن.
-آره راست می گه. این ملت فقط بلده گیر بده!
من و سینا چند لحظه بهم نگاه کردیم و هم زمان سرمون رو به عقب برگردوندیم. آرمین پشت سرمون میون بادکنک ها دراز کشیده بود. با خنده گفتم:
-دیوونه تو اونجا چی کار می کنی؟
-اولا؛ دیوونه این سیناست که تو رو گرفت. ثانیا؛ اومده بودم اینجا بخوابم.
سینا: مگه جا قحطیه؟ سارا رو تنها گذاشتی؟
-اون ورپریده با نیما می آد فرودگاه. حالا زود باش برو تا دیر نشده.
بلند خندیدیم و سینا راه افتاد. چند کیلومتری که رفتیم یه هو یه صدای وحشتناک اومد. از ترس رنگم پرید. برگشتم و به آرمین نگاه کردم و با صدای بلند گفتم:
-دیوونه! چیکار می کنی؟
-بیتا به جون خودت این باد کنک اصل بود. عجب صدایی داد لامذهب!
صندلم رو در آوردم و پاشنه اش رو روی سرش کوبیدم. سینا می خندید و نگام می کرد. با عصبانیت گفتم:
-کی واست جُک می گه که اینطوری می خندی؟
-من به کارها ی تو می خندم. آخه عاشق همین دیوونه بازی هاتم.
آرمین: دیدی؟! سینا هم می گه تو دیوونه ای!
با خشم وگفتم:
-خفه شو. من دیوونه نیستم.
سینا با تعجب نگاهم کرد:
-لعنتی، تو که باز قهر کردی!
بعد روی فرمون کوبید و گفت:
-لعنت به من!
می دونستم به خاطر رفتن مادرش ناراحته و قهر کردن های من هم فقط باعث می شه اعصابش بیشتر خرد بشه. اما حق نداشت به من بگه دیوونه!
-خیلی خب، معذرت می خوام. بابا دیوونه منم. حالا خواهش می کنم قهر نکن.
آرمین: راست می گه! امشب شب زفاف، نباید باهاش قهر کنی. این مارمولک رو این طوری نبین، خرش که از پل گذشت کار تمومه. این الآن به خاطر مادرش ناراحت نیست که، این به خاطر امشب ناراحته. راستی سینا کا... م خریدی؟
از خجالت سرم و پایین انداختم. آرمین خیلی بی حیا بود. سینا از تو آینه چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-اصلا تو اینجا چه غلطی می کنی؟
-اِه! هنوز نفهمیدی؟ بابا من که دوساعت برات توضیح دادم. انگار واسه خر یاسین خوندم.
تا رسیدن به فرودگاه آرمین یک ریز حرف زد. واقعا آرمین هیچ وقت آدم نمی شد. حتی سارا هم نتونست درستش کنه. از ماشین که پیاده شدم همه ی چشم ها به سمت من چرخید. انگار تاحالا عروس ندیده بودن. البته چرا، عروس دیده بودن، اما ندیده بودن عروس با داماد به فرودگاه بی آن! همراه سینا به داخل رفتیم. یک ربع بیشتر به پرواز نمونده بود. پروانه جون بغلم کرد و گفت:
-پسرمو سپردم دست تو! خوب ازش مراقبت کن.

 

بلند شدیم رفتيم وسط. تا رفتیم صدای هوراي همه بلند شد. سینا دستش رو دور کمرم حلقه کرده و بود. چراغ ها خاموش شد. لب هام با نوازش لب های سینا داغ شد. سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. حالت با مزه ای به خودش گرفت و گفت:
-لب هات مزه رژ می ده!
خنده ام گرفت.
-خوب بلدی حرف رو عوض کنی!
شانه بالا انداخت و گفت:
-ما اینیم دیگه.
ساعت سه بود که سوار ماشین سینا شدیم. باید برای بدرقه مادر و پدر سینا به فرودگاه می رفتیم. سوار که شدم سینا یه چادر سفید رو بهم داد و گفت:
-اینو بنداز رو سرت! تو فرودگاه بهت گیر می دن.
-آره راست می گه. این ملت فقط بلده گیر بده!
من و سینا چند لحظه بهم نگاه کردیم و هم زمان سرمون رو به عقب برگردوندیم. آرمین پشت سرمون میون بادکنک ها دراز کشیده بود. با خنده گفتم:
-دیوونه تو اونجا چی کار می کنی؟
-اولا؛ دیوونه این سیناست که تو رو گرفت. ثانیا؛ اومده بودم اینجا بخوابم.
سینا: مگه جا قحطیه؟ سارا رو تنها گذاشتی؟
-اون ورپریده با نیما می آد فرودگاه. حالا زود باش برو تا دیر نشده.
بلند خندیدیم و سینا راه افتاد. چند کیلومتری که رفتیم یه هو یه صدای وحشتناک اومد. از ترس رنگم پرید. برگشتم و به آرمین نگاه کردم و با صدای بلند گفتم:
-دیوونه! چیکار می کنی؟
-بیتا به جون خودت این باد کنک اصل بود. عجب صدایی داد لامذهب!
صندلم رو در آوردم و پاشنه اش رو روی سرش کوبیدم. سینا می خندید و نگام می کرد. با عصبانیت گفتم:
-کی واست جُک می گه که اینطوری می خندی؟
-من به کارها ی تو می خندم. آخه عاشق همین دیوونه بازی هاتم.
آرمین: دیدی؟! سینا هم می گه تو دیوونه ای!
با خشم وگفتم:
-خفه شو. من دیوونه نیستم.
سینا با تعجب نگاهم کرد:
-لعنتی، تو که باز قهر کردی!
بعد روی فرمون کوبید و گفت:
-لعنت به من!
می دونستم به خاطر رفتن مادرش ناراحته و قهر کردن های من هم فقط باعث می شه اعصابش بیشتر خرد بشه. اما حق نداشت به من بگه دیوونه!
-خیلی خب، معذرت می خوام. بابا دیوونه منم. حالا خواهش می کنم قهر نکن.
آرمین: راست می گه! امشب شب زفاف، نباید باهاش قهر کنی. این مارمولک رو این طوری نبین، خرش که از پل گذشت کار تمومه. این الآن به خاطر مادرش ناراحت نیست که، این به خاطر امشب ناراحته. راستی سینا کا... م خریدی؟
از خجالت سرم و پایین انداختم. آرمین خیلی بی حیا بود. سینا از تو آینه چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-اصلا تو اینجا چه غلطی می کنی؟
-اِه! هنوز نفهمیدی؟ بابا من که دوساعت برات توضیح دادم. انگار واسه خر یاسین خوندم.
تا رسیدن به فرودگاه آرمین یک ریز حرف زد. واقعا آرمین هیچ وقت آدم نمی شد. حتی سارا هم نتونست درستش کنه. از ماشین که پیاده شدم همه ی چشم ها به سمت من چرخید. انگار تاحالا عروس ندیده بودن. البته چرا، عروس دیده بودن، اما ندیده بودن عروس با داماد به فرودگاه بی آن! همراه سینا به داخل رفتیم. یک ربع بیشتر به پرواز نمونده بود. پروانه جون بغلم کرد و گفت:
- پسرمو سپردم دست تو! خوب ازش مراقبت کن.

 

سارا گریه می کرد و سینا خیلی گرفته بود. پروانه جون رو به آرمین گفت:
-آرمین من تو رو مثل سینا دوست دارم. درست آدم خیلی شوخی هستی، اما خواهش می کنم درمورد سارا جدی باش!
آرمین: خیالت راحت مادر بزرگ. حواسم هست.
همه با تعجب به آرمین و سارا نگاه کردن. پروانه جون با بغض لبخند زد و سارا رو بوسید و گفت:
-چرا زودتر بهم نگفتی؟ خوب ازش مراقبت کن.
سارا سرش رو پایین انداخت و مادر دوباره بوسیدش. با اعلام شماره پرواز از همه خداحافظی کردن و رفتن. به سینا نگاه کردم. اشک تو چشمهاش جمع شده بود. اما اجازه خروج بهشون نمی داد. دستش رو گرفتم و آروم فشردم. نگاهم کرد و بهم لبخند زد.
آرمین: گول لبخند هاش رو نخور. مارمولک!
بهش چشم غره رفتم و سارا رو بوسیدم و به خاطر مادر شدنش بهش تبریک گفتم و بعد روبه آرمین گفتم:
-آخه دیوونه، تو رو چه به بابا شدن؟ تو هنوز یکی رو می خوای تر و خشکت کنه.
-آره. سارا جور هردومون رو می کشه. هم من و هم اون پدر سوخته رو.
سر تکون دادم و گفتم:
-برو بابا، به نظر من بهتره از همین الآن شروع به تمرین بچه داری کنی.
می خواستیم سوار ماشین بشیم که ديدم آرمین هم می خواد سوار ماشین ما بشه که سارا از پشت گرفتش و گفت:
-بسه آرمین! خجالت بکش. ای خدا من از دست این چی کار کنم؟
-من از دست تو چیکار کنم؟ یه غلطی کردم و سر سفره یه "بله" گفتم.
همونطور که از ما دور می شدن سارا گفت:
-یادت باشه من بله رو گفتم.
با خنده سوار شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. همه پشت سرمون بودن و بوق می زدن. سینا هم که بوق رو یک سره کرده بود.
-بوق نزن سینا ، زشته، مردم خوابن!
خندید و گفت:
-الآن وقت پی چوندنه!

 

بعد سر یه دو راهی مسیرش رو عوض کرد. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. هیچ کس نبود. سینا با خنده گفت:
-حالا کجا بریم؟
-مگه نمی خواستی بریم خونه؟
با پشت دست صورتم رو نوازش داد و گفت:
-خونه که می ریم. الآن کجا بریم؟
-بریم آب زرشک بخریم.
مسیرش رو عوض کرد و گفت:
-این چه سری یه که همه ی عروس ها شب اول عروسی شون آب زرشک می خوان؟
-مگه تو قبلا هم تجربه آب زرشک خریدن واسه عروست داشتی؟
بلند خندید و گفت:
-نه عزیزم. اما توی رمانها و فیلم ها همه ی عروس ها از داماد آب زرشک می خوان. اما نمی گن که داماد بیچاره از کجا این موقع شب آب زرشک گیر بیاره.
-آهان! پس مشکلت اینه؟ خب از اینجا بپیچ تا بهت آدرس بدم.
همونطور که راهو بهش نشون می دادم یواشکی می خندیدم. جلوی خونه که رسیدیم گفتم:
-همین جاست.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-اینجا که مغازه ای نیست.
با خنده پیاده شدم و گفتم:
-زرشک! سرکار بودی!
پیاده شد و توی کوچه دنبالم کرد. دامن لباس عروسم رو بالا گرفته بودم و با کفش هاي پاشنه بلندم توی خیابون تق و توق راه انداخته بودم.
-حالا دیگه منو دست می اندازی؟
میون خنده گفتم:
-زشته سینا ! الآن همه می آن بیرون.
با یه حرکت بلندم کرد و گفت:
-بزار ببینن چه عروس شیطونی دارم.
خودم رو تو آغوشش جا کردم. به سمت دروازه رفت.
-پس آرمین راست می گفت. الآن اینطوری عجله داری، خرت که از پل گذشت...

 

-پس آرمین راست می گفت. الآن اینطوری عجله داری، خرت که از پل گذشت...
-نه خانم خوشگلم، نه عروسک نازم! تو همیشه واسه من عزیزی. اصلا برای اینکه حرفم بهت ثابت بشه من امشب پیش تو نمی خوابم.
با وحشت گفتم:
-نه، نه!
متعجب نگاهم کرد و بعد لبخند مرموزی زد و گفت:
-چرا؟
سرم رو توی سینه اش مخفی کردم و گفتم:
-آخه می ترسم.
بلند خندید و گفت:
-می ترسی یا می خوای من کنارت باشم؟
با مشت رو سینه اش کوبیدم و گفتم:
-خیلی بدی.
-اینقدر به من مشت نزن و خودتو اذیت نکن عزیزم. از در بیرونم کنی از پنجره می آم تو.
داخل اتاق یه تخت دونفره بود که روش پر از گلهای رز پرپر شده بود. چندتا گل یاس هم توی گلدون روی میز توالت بود. بوی گل رز و گل یاس اتاق رو پر کرده بود. سینا من رو روی تخت خوابوند و خودش از اتاق بیرون رفت.
بلند شدم و جلوی میز توالت ایستادم. چندتا از سنجاق ها رو به زور از سرم کندم. تاجی رو که گوشه سرم بود رو هم کندم و روی میز گذاشتم. آخرین گره رو که باز کردم موهای بلندم روی شونه هام ریخت. هم زمان سینا هم داخل شد. دوتا لیوان آب زرشک آورده بود. با خنده یکی از لیوان ها رو برداشتم. تا نصفش که خوردم دیگه نتونستم بقیه اش رو بخورم. آخه خيلي ترش بود. لیوان رو روی میز گذاشتم. سینا با دیدن قیافه ام خندید و گفت:
-مثل اون روز توی شمال خوشگل شدی؟
-تو به اون عکس مسخره می گی خوشگل؟
بغلم کرد و گفت:
-واسه من تو هرجور که باشی خوشگلی.
-حتی اگه صورتم زشت باشه؟
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
-سوالهای سخت می پرسی!
-چرا جواب نمی دی؟
بقیه آب زرشک منو خورد و لیوان خالی رو سرجای اولش گذاشت. می خواست جوابمو بده که گوشی اش زنگ خورد. نگاهی به گوشی اش انداخت و گفت:
-آرمین ِ!
-بزار رو اسپیکر ببینم چی می گه!
گوشی رو گذاشت رو اسپیکر و جواب داد:
-الو، بفرمایید!
-تو که نزاشتی من بفرمایم. پس الکی واسه ام عشوه نیا.
-آرمین چی می گی؟ کجا مي خواستي بياي؟!
-همونجا. روی تخت. من و تو...
-زشته آرمین. یکتا داره صداتو می شنوه.

 

زشته آرمین. یکتا داره صداتو می شنوه.
-خب زودتر بگو دیوونه لو رفتیم. حالا یکتا فکر می کنه شوهرش هم جنس بازه. یه صفت دیگه به صفات خوبت اضافه شد؛ پر رو، دیوونه، مارمولک، از همه مهمتر همجنس باز!
-آرمین ترو خدا بس کن.
-خیله خوب! حالا تعریف کن.
-چی رو؟
-اینکه داشتین چیکار می کردین؟
-بی ادب! تو بهتره بری بچه داری یاد بگیری.
-چشم دایی جون. اما کور خوندی. من نمی زارم تو هیچ غلطی بکنی.
سینا با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و زیر لب گفت:
-پسره ی بي حيا! خجالت نمی کشه.
همون لحظه صدای گوشی من از تو کیفم بلند شد. گوشی مو برداشتم. آرمین بود. سینا گفت:
-جوابشو نده! مي ترسم چيز بدي بهت بگه!
گوشی رو که قطع کردم صدای زنگ تلفن خونه بلند شد. سینا فیش تلفن رو کند. گوشی خودش و گوشی من رو هم خاموش کرد. خنده ام گرفته بود. با کمک سینا لباسم رو در آوردم. یه لباس شب مشکی تنم کردم و روی تخت دراز کشیدم. سینا هم لامپ رو خاموش کرد و کنارم دراز کشید. هردومون به سقف که عکس من روش بود خیره شدیم.
می خواستم بهش بگم" به چی فکر می کنی؟" که هم زمان خودش رو یکم بالا کشید و روی لبم رو آروم بوسید و حرف تو دهنم موند.

 

توي اين چند وقت احساس كرده بودم مي تونم دوستش داشته باشم. مي تونم جايي واسش توي قلب پيدا كنم. واسه ي همين حرفي نزدم و با كمال ميل همراهي ش كردم.
صبح با نوازش سینا چشم باز کردم. دوست نداشتم بیدار شم. بهش پشت کردم و چشم هام رو بستم. سینا هم بغلم کرد و موهام رو نوازش داد. وقتی دید خیال بیدار شدن ندارم به پایین رفت. من هم سریع خوابم برد. نمی دونم چقدر خوابیده بودم که دوباره صدام کرد:
-عزیزم بیدار شو. باید بریم خونه تون. سیمین جون دو بار زنگ زد.
با بی میلی خمیازه ای کشیدم و گفتم:
-تو کی بیدار شدی؟
-من خیلی وقته که بیدار شدم. تو هم بهتره یه حموم بری و آماده شی تا بریم.
گوشی ام رو روشن کردم. یه مسیج. سه تا، شش تا مسیج برام اومد. همشون رو آرمین داده بود. همه اش مزخرف بود. حوله و لباسم رو برداشتم و به حموم رفتم. سریع دوش گرفتم و بیرون اومدم. ساعت دوازده بود. با سینا آماده شدیم و به طرف خونه مون رفتیم. مامان با دیدنم بوسه بارانم کرد. خنده ام گرفته بود. انگار چند سال که منو ندیده. بعد از نهار که به خونه برگشتیم سینا دوتا بلیط بهم داد. با تعجب بهش نگاه کردم:
-اینا چیه؟
-بلیط هامون، واسه ماه عسل! به آلمان.
از خوش حالی بغلش کردم و گونه اش رو بوسیدم. از اینکه می تونستم مهشید رو ببینم رو پام بند نبودم. چون بلیط واسه فردا بود به اتاقمون رفتم تا وسایلهامون رو جمع کنم. اما سینا همه وسایلمون رو مرتب کرده بود و توی چمدان هامون گذاشته بود. گوشی تلفن رو برداشتم و شماره مهشید رو گرفتم. چند بار بوق خورد تا جواب داد. به آلمانی چیزی گفت که معنی اش رو نفهمیدم. اما از تن صداش مشخص بود که خواب بوده.
-سلام مهشید. منم، یکتا!
با خوش حالی گفت:
-سلام. چه خبر؟ اتفاقی افتاده؟
-نه عزیزم. یعنی آره. من و سینا داریم می آیم اونجا. یعنی واسه ماه عسل داریم می آیم آلمان.
مهشید اون قدر ذوق کرده بود که نمی تونست حرف بزنه. بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم روی تخت دراز کشیدم و به عکسم چشم دوختم. حرصم رو در می آورد. اما سینا نمی گذاشت از اونجا برش دارم. توی افکار خودم بودم که سینا داخل شد. کنارم دراز کشید. اون هم به عکسم نگاه می کرد. برگشتم به طرفش و گفتم:
-سینا؟
-جانم؟ چی شده فدات شم؟
با انگشتم پیشانی اش رو لمس کردم و گفتم:
-منو چقدر دوست داری؟
به طرفم برگشت و موهام رو مرتب کرد و گفت:
-یعنی هنوز نفهمیدی؟ هنوز نمی دونی که چقدر دیوونه ات شدم؟ آخه قربونت برم من که بغیر از تو کسی رو ندارم. تو همه ی عشق و امید منی.
بعد با صدای بلندی که شبیه فریاد بود گفت:
-دوست دارم!
-خیلی خب، حالا جیغ نزن. بگو ببینم، اونو چقدر دوست داری؟
به اطرافش نگاه کرد و با تعجب گفت:
-کی رو؟
-عکسمو می گم.

 

خنده دل نشینی کرد و آروم گونه ام رو بوسید و گفت:
-ای شیطون! به عکس خودت هم حسودیت می شه؟ من تو رو هرطوری که باشی دوست دارم.
از ته دل خندیدم. با چشم های خمارش نگاهم کرد و در حالی که اون هم لبخند می زد گفت:
-الهی من فدات شم. همیشه بخند! با خنده های تو جون می گیرم. آخه تو عشقمی، عمرمی، جونمی، نفسمی، همه دارو ندارمی، دوست دارم!
از روی تخت بلند شدم و بیرون رفتم. فریده خانم پله ها رو تمیز می کرد. کنارش روی پله ها نشستم. وقتی متوجه ام شد دستپاچه گفت:
-خانم شما چرا اینجا نشستید؟ لباس هاتون کثیف می شه.
اخم کردم و گفتم:
-به من نگيد خانم. احساس بدي بهم دست ميده! شايد خونه مون شمال شهر باشه و بابام واسم ماشین آخرین مدل خریده باشه. اما هیچ وقت خودم رو " خانم" فرض نکردم. یعنی می دونید، صمیمیتی که تو خانواده ام بود باعث شد که من به خاطر پولم به خودم مغرور نباشم. مادر من هم مثل همه ی زنهای اصیل ایرانی خودش غذا رو آماده می کنه. با اینکه ما احتیاج مالی نداریم اما مامانم سخت کار می کنه. نه بخاطر پولی که می گیره، بلکه بخاطر مملکتش.
لبخند محزونی زد و گفت:
-شاید شما بخاطر پیشرفت مملکت تون کار کنید. اما هیچ وقت طعم بی پولی و گرسنگی رو نکشیدید که مجبور بشید فقط واسه ی پول کار کنید.
بعد کارش رو ادامه داد و در همون حال گفت:
-درهر صورت مواظب خودتون باشید. پله ها رو تازه تمیز کردم. ممکنه سُر بخورید.
تصمیم گرفتم برای دیدن باغ به بیرون برم. می خواستم تنها برم اما ترجیح دادم سینا رو هم صدا کنم. برای همین از فریبا خواستم این کار رو بکنه. چند دقیه بعد سینا به پایین اومد و کنارم نشست و گفت:
-چیزی شده؟
-نه. می خوام باغ رو ببینم. باهام می آی؟
بلندم کرد و گفت:
-چرا که نه؟ از خدامه که باتو باشم.
با هم به بیرون رفتیم. پشت ویلا یه باغ خیلی بزرگ بود که پر بود از درخت های سیب و پرتغال و انار و...
به یه درخت سیب تکیه دادم و گفتم:
-سینا چقدر درخت اینجا هست. آقا سیروس چطوری این همه رو آبیاری می کنه؟
کنارم ایستاد و گفت:
-خب تاحالا که از پسش بر اومده. از این به بعد هم بر می آد.

 

بعد از کمی گردش توی باغ به خونه برگشتیم. حدود ساعت دوازده بود که سینا برای خواب به اتاقش رفت. اما من روی مبل نشسته بودم و تلویزیون تماشا می کردم. کمی خسته شدم. برای همین بلند شدم و به اتاقمون رفتم. چون می دونستم سینا خوابه آروم در رو باز کردم. نور آباژور اتاق رو روشن کرده بود. سینا پشت به من دراز کشیده بود. تا در رو بستم بلند شد و نشست.
-تو بیداری؟
با دقت نگاهم کرد.
-چیه؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟
دست هاش رو باز کرد و گفت:
-بیا بغل بابا.
با لبخند به سمتش رفتم و روی پاهاش نشستم. دست هاش رو دور بدنم حلقه کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت.
اخم کردم و گفتم:
-حالا زودتر بگیر بخواب. فردا صبح پرواز داریم.
-اینقدر عجله نکن. هرکاری به وقتش، الآن هم وقت یه چیز دیگه هست.
از بغلش در اومدم و چراغ ها رو روشن کردم. لباس خوابم رو پوشیدم و گفتم:
-وقت چیه؟
شانه بالا انداخت و با عشق و علاقه و نیازی که توی چشم هاش موج می زد نگاهم کرد. چراغ رو خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم.
صبح روز بعد به فرودگاه مهرآباد رفتیم. آقا سیروس خودش ماشین رو به خونه می برد. مامان و بابا و نیما رو بوسیدم و همراه سینا به چمدانها رو تحویل دادیم و چند دقیقه بعد سوار هواپیما شدیم.

 

وقتی هواپیما توی فرودگاه آلمان نشست احساس بدی بهم دست داد. نمی دونستم باید خوش حال باشم یا نه. توی همین افکار بودم که سینا ساک رو برداشت و گفت:
-پاشو عزیزم. باید بریم.
بلند شدم و همراه سینا به بیرون رفتم. طوری بهش چسبیده بودم که انگار می خواستن سینا رو ازم بگیرن. لبخند زد و آروم درگوشم گفت:
-کاش همیشه اینطوری بهم بچسبی عزیزم.
اخم کردم و گفتم:
-خیلی بی مزه ای عزیزم.
بلند خندید و دیگه چیزی نگفت. با دیدن مهشید و پدرش دست سینا رو ول کردم و به سمتشون دویدم. به زحمت از بین کسانی که در رفت و آمد بودن گذشتم و مهشید رو بغل کردم. اشک بی محابا روی صورتم می چکید. مهشید رو بوییدم. بغض گلوم رو گرفته بود. دو سالی می شد که ندیده بودمش. محکم بغلش کرده بودم و حاضر نبودم برای یه لحظه ازش جدا بشم. مهشید من و از خودش جدا کرد و به صورتم دقیق شد. با لبخند گفت:
-دلم برات تنگ شده بود.
نتونستم حتی یک کلمه حرف بزنم. با سر به پدرش سلام کردم. اون هم با لبخند جوابم رو داد و از مامان و بابا پرسید. سینا بجای من جوابش رو داد. من و سینا می خواستیم به هتل بریم که پدر مهشید گفت:
-بهتره به خونه ما بریم. راستش من طبق معمول باید به یه سفر کاری برم. توی این چند روز بهتره مهشید هم از تنهایی در بی آد.
من با کمال میل قبول کردم. سینا هم به تبعیت از من قبول کرد و با پدر مهشید برای رنت کردن ماشین رفتن. خونه ی مهشید اینا رو بررسی می کردم. مهشید هم یک دقیقه تنهام نمی زاشت.
-مهشید اینجا حتما خیلی بهت خوش می گذره؟
غم تو چشم هاش نشست. خدایا، این دختر هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده بود. لبخند محزونی زد و گفت:
-زنده بودن یا نبودنم بی معنی یه! بابا که هیچ وقت خونه نیست. همیشه تنهام. حتی یه هم زبون هم ندارم. فقط وقتم رو با درس خوندن پر می کنم. می دونی یکتا، نمی تونم بگم چقدر از اینکه اینجایی خوش حالم. انگار دوباره زنده شدم. هرچند زندگی من هیچ وقت شبیه به زندگی یه بقیه نبوده. اون از مادرم که فقط نه سالم بود ترکم کرد. درست زمانی که شخصیتم داشت شکل می گرفت. این هم از پدرم که هیچ وقت نتونستم بفهمم اصلا من براش ارزشی دارم یا نه.
بغلش کردم و گفتم:
-غصه نخور عزیزم. تو دوباره بر می گردی به کشور خودت. همونجایی که خیلی ها منتظرتن. خیلی ها هستن که تو رو دوست دارن.
به آشپزخونه رفت و گفت:
-نو شیدنی چی می خوری؟
-چای لطفا.
دوتا چای ریخت و پیش من نشست:
-نیما کجاست؟ ازدواج نکرده؟


ℒℴνℯ**پروانگی**ℒℴνℯ

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 15 شهريور 1392برچسب:رمان عاشقانه,خیانت,عشق,بوسه,سردرگمی,

] [ 20:34 ] [ *..رضوانه..* ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه